۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

ناگهان ...




ناگهاني
ناگهان ِ  
آشفته ترين بادهاي اين جلگه
كه هم ساز
حنجره ي سرد زمستان  
بر پنجره هاي خالي مي وزد .

آذرخشي
آتشگون شكوفه
كه بر قامت بلند شاخه
با قافيه ي سرخ
گل هاي دشت 
غزل غزل
ترانه مي شوي  

عجيب ترين سرايشي   
در آغاز دوباره ام
تا بخوانم از رنجي
كه هرشب  
بر كاكل  زخمي
اين بوته هاي  خاك آلود
افسانه مي شود. 

اي آسمان
 آبي تر بمان  
چه بي تابم از
عشق و اميد
كه هنوز
بر كمان خونين  و ستبر اين دايره  هاي زميني
و حرام
و ستمگر
هر بامداد
تنديس گنگي از دستهاي لاجوردي
رو به خورشيد صبحگاهي
با ذهن جاري رود
به دريا مي رسد .